آقایون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 157
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 364
بازدید ماه : 2694
بازدید کل : 72708
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 157
:: باردید دیروز : 97
:: بازدید هفته : 364
:: بازدید ماه : 2694
:: بازدید سال : 22892
:: بازدید کلی : 72708
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

یكى از روزهاى تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان مى رفت تا پشت ارتفاع 143 فكه غروب كند. یك هفته اى مى شد كه هرچه مى گشتیم، هیچ شهیدى پیدا نمى كردیم. خیلى كلافه بودیم. سید میرطاهرى كه دیگر خیلى شاكى بود، فریاد زد: «خدایا دیگر به گلویمان رسیده این چه وضعش است؟ دیگر به خرخره مان رسیده... دست از سرمان بردار غلط كردیم».

 

اینجا بود كه سید متوجه شد باید عیبى در خودمان باشد. روكرد به نیروها و فریاد زد: «آقایون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟» یك استعارت این جورى بكار مى برد. خب ما هفته اى یك بار مى رفتیم دو كوهه براى حمام. سید ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حیا نداشته باشد. این مسئله داره به كار ضربه مى زند...».

 

همه به یكدیگر نگاه مى كردیم. بعضى ها زیر زیرى مى خندیدند. یك دفعه دیدم یكى از سربازها در حالى كه سرش را پایین انداخته بود از عقب سر نیروها خارج شد و رفت.

 

آن روز سید خیلى شاكى شده بود. هركس هم براى كار به یك طرف رفته بود. این وضعیت كه پیش آمد گفتم: الان دیگر جمع مى كنیم و مى رویم مقر. در حالى كه به طرف ماشین قدم مى زدم، با خودم فكر مى كردك كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمى دهند. در همان حال دیدم میان خاك هاى جلوى پایم یك بند مشكى كه مثل بند پوتین است بیرون زده. دولا شدم و آن را كشیدم. یك جوراب و تكه اى پوتین آمد بیرون، بیشتر كه كشیدم یك پا هم از زیر خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. یك لحظه نگاه به شارى انداختم كه در جلویم قرار داشت. ظاهر آن مى خورد به شیارهایى كه پر شده باشند.

 

سى هنوز داشت داد و بیداد مى كرد. یكى از بچه ها را صدا زدم كه بیاید آنجا و كمكم كند. حتى به سید هم نگفتیم كه شهید پیدا كرده ایم. او گفت: «فعلا بذار یك مقدار بكنیم، شاید فقط تكه پا باشد و هیچ شهیدى در كار نباشد و سید بیشتر شاكى شود.» بیشتر كه كندیم، دیدیم كه نه، آنجا بود كه سید و بقیه بچه ها را صدا كردیم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهید درآوردیم.

 

دیگر هوا تاریك شده بود. وسایل را همانجا گذاشتیم كه فردا برگردیم و بقیه را دربیاوریم. در آن شیار روز بعد حود 18 شهید درآوردیم.




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1039
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.